مکتب اهل بیت(ع) بینشی نو
 
 
اندیشه های آیة الله مرتضی رضوی
 

حديث فرجه:

امام صادق(عليه السلام) در مورد دو خدا، دو بى نهايت، سخنى دارد كه به «حديث فرجه» معروف است. مى فرمايد: اگر خدا (يا موجود بى نهايت) دو تا باشند پس لابد آن دو (بالاخره) با هم فرق دارند، اگر فرق نداشتند دو تا نمى شدند. و چون هر دو ابدى هستند پس فرق شان نيز ابدى مى شود. در اين صورت مى شود سه موجود بى نهايت: يك «خدا»، دوم «موجود بى نهايت دوم» و سوم «فرق».

اكنون سه موجود بى نهايت داريم كه هر كدام از آن ها با ديگرى باز فرق دارد پس سه تا فرق نيز در اين جا وجود دارند و تعداد موجود بى نهايت مى شود شش تا و چون فرق اين شش تا، را با همديگر بگيريم با تصاعد هندسى بر تعدادشان افزوده مى شود[1] در اين صورت به جاى نا متناهى بودن خدا، خدا يانى وجود مى دارند كه عددشان بى نهايت است، نه هر كدام از آن ها. بل اين فرض لازم گرفته هر كدام از آن ها محدود باشند.

يعنى ابتدا سخن از يك موجود بى نهايت شروع مى شود اما در پايان اساس خودش را نقض مى كند.

محى الدين در اين «تناهى عددى» نيز به «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت» معتقد است، مى گويد:

ـ و على الحقيقة فما ثمّ الّا حقيقة واحدة تقبل جميع هذه النسب و الا ضافات، التى يكنّى عنها بالاسماء الا لهية: و در حقيقت در اين ميان غير از يك حقيقت واحد، چيز ديگرى نيست واحدى كه اين نسبت ها و اضافات را بر خود مى پذيرد، نسبت ها و اضافات كه اسماء الهى ناميده مى شوند.

اما با تعويض لفظ، هيچ چيز عوض نمى شود. آن اضافات و نسبت ها كه وجود خدا آن ها را به خود مى پذيرد، چيزى هستند يا عدم محض، هستند؟ـ؟ اگر عدم محض هستند پس اين همه چارت و سازمان چارتى همه «عدم» هستند و بايد ذهن مردم را با اين واهيات مخدوش نكنيم. و اگر عدم نيستند بل چيز و شى هستند دستكم «عَرَض» هستند همان طور كه «اضافه» از مقولات عَرَض است و به هر صورت آن ها با خدا هستند و ابدى نيز هستند. در حالى كه «اجماع» متفكران بر اين است كه هيچ چيز در وجود خدا راه ندارد، خواه آن چيز جوهر باشد يا عرض. حتى در اين كه خود وجود خدا «جوهر» است جاى بحث است كه البته خداوند جوهر به معنى ارسطوئى نيست.

در هرصورت و با هر تاويل و توجيه بالاخره باز محى الدين دو خدائى مى شود: خدا و اضافات. اما تصوف فارسى چنين نيست زيرا در آن بينش غير از خدا هيچ چيز وجود ندارد، اين صوفيان حتى وجود اضافات را نيز نمى پذيرند، و اساساً به پرسش هاى عقلى پاسخ نمى دهند و عقل را با آتش عشق دود مى كنند. تكليف يك فرد شيعه با آنان روشن است. مشكل در مورد محى الدين است كه دو اصل او همه مسائل را بر هم مى ريزد:

1ـ به وجود اضافات معتقد است. كه همين اضافات همان اسامى و صفات خدا هستند و كائنات نيز از همان اسامى تظهير مى شوند.

2ـ و بر اين مبنا به «وجود» كائنات معتقد است كائناتى كه تا ابد موجود خواهد بود در بستر «كثرت در عين وحدت، وحدت در عين كثرت». منشأ اين دو اصل در تصوف محى الدين ارزشى است كه او به ارسطوئيات داده و ميان عقل و عشق را جمع كرده است. او با اين كارش در بن بستى سخت گرفتار شده و براى رهائى از اين بن بست به تناقض صريح «وحدت در عين كثرت» پناه آورده كه صحت اين «وحدت در عين كثرت» هم در نظر عقل و هم در نظر عشق، محال است. ولى آنان كه نه از خدا مى گذرند و نه از خرما (مى خواهند هم عقل را داشته باشند و هم عشق را) اين محال را مى پذيرند. بلى اين محال رياضى روشن را يعنى «1=1+1» كسى كه اين منطق را بپذيرد امكان بحث با او نيست زيرا نه به اصول عقل پاى بند است و نه به اصول عشق، و نه به اصول «لبّ»  كه ابزار مكتب اهل بيت(عليه السلام) است[2] و نه به هر اصول ديگر.

فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليه السلام)به پيوند وجودى ميان وجود خدا و وجود اشياء، قايل نيست. نه تنها اين دو هيچ پيوند وجودى باهم ندارند بل همسنخ هم نيستند. هيچ موجودى از وجود خدا نشأت نيافته است، نشأت يافتن به هر معنى و به هر مفهوم خواه نامش تجلى باشد خواه ظهور باشد، خواه مظهر باشد، خواه «حضرت واحدى» باشد خواه «مقام واحدى» باشد، خواه «عالم اعيان ثابته» باشد و خواه... بل خدا با «امر» و «اراده»ـ كن فيكونـ اصل و اساس وجود موجودات را «ايجاد» كرده است ايجاد كردنى كه بشر هرگز آن را درك نخواهد كرد. و اگر درك مى كرد خودش خدا مى شد نه بشر، «انشأالاشياء انشاءً» [3] انشاء كرد اشياء را يك انشاء كردن ناشناخته اى و «ابتداه ابتداءً» [4] اشياء را ابتداء كرد يك ابتدا كردن ناشناخته اى.

به تنوين تنكير كه تنوين وحدت هم هست توجه شود.


[1]ـ  اصول كافى كتاب التوحيد.

[2]ـ  رجوع كنيد به مبحث «شريعت، طريقت، حقيقت».

[3]ـ  نهج البلاغه خطبه اول.

[4]ـ  همان.

منبع:محی الدین در آینه فصوص جلد اول ص 275-276

 

پرسش: آيا شيئيت شيء از نسبت‏هاي او ناشي مي‌شود يا نسبت‏هاي شيء از شيئيّت او؟ ـ؟ كدام يك از «شيء» و «نسبت» اصل هستند و كدام ديگر فرع آن؟ ـ؟

 

اگر در «هستي‌» فقط يك شيء وجود داشت، آيا باز آن شيء مي‌توانست نسبت داشته باشد؟! نسبت وقتي امكان دارد كه دستكم دو شيء وجود داشته باشند، آن‌گاه با همديگر مقايسه شوند و نسبت‌شان به همديگر معلوم شود.

 

نكته در همين جاست و بس مهم و بس تعيين كننده است. توجه و دقت در همين نكته است كه طومار تصوف اعم از تصوف فارسي و تصوف عربي‌، را جمع كرده و به كناري مي‌اندازد.

 

و جالب اين كه مكتب قرآن و اهل بيت(ع) مي‌گويد: كان الله ولم يكن معه شيء، و اين خدا هيچ نسبتي با چيز ديگر نداشت پديده اوليّه را «ايجاد» كرد، موجود دو تا شد. خدا و مخلوق. باز ميان آن دو «نسبت وجودي‌» حاصل نشد، بل تنها نسبت «موجِد و موجَد»، «مُنشئ و مُنشَأ»، «ربّ و مربوب» برقرار شد. امروز هم خدا با هيچ شيء رابطه وجودي‌، نسبت وجودي‌، حتي سنخيت وجودي ندارد. اين يك نوع نسبت ميان دو موجود است، موجود ازلي و موجود پديده.

 

نوع ديگر نسبت ميان اشياء و پديده ‏هاي مخلوق، است كه نسبت ميان‌شان، همگي بر «سنخيت» برقرار است. و همه اشياء با همديگر يك «سنخ» هستند از فرشته، روح، جان‌دار، جماد و غيره. و در كائنات هيچ چيزي مجرد از زمان و مكان وجود ندارد.

 

پس خود هر شيء اصل است و نسبت او با ديگر اشياء آثار وجودي اوست. نه آن طور كه محي‌الدين اصالت را به آثار مي‌دهد و خود صاحب اثر را، نفي مي‌كند. و مي‌گويد نسبت‏ها عدمي هستند و چون شيئيّت اشياء از نسبت‏ها بر مي‌خيزد، پس شيئيّت‌شان عدم است. كه علاوه بر نادرست و موهوم بودن اصل اين تصور كه روشن گشت، نتيجه‏اش اين مي‌شود كه وجودي به نام محي‌الدين و آثار او و عقايد او همگي موهوم‌اند.

http://www.binesheno.com/Files/books.php?idVeiw=1332&level=4&subid=1332

همان ص 506

 


برچسب‌ها: محی الدین, فلسفۀ قرآن و عترت, وحدت وجود
 |+| نوشته شده در  چهارشنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۵ساعت 4:30  توسط sultan  | 
  بالا