|
مکتب اهل بیت(ع) بینشی نو
|
||
|
اندیشه های آیة الله مرتضی رضوی |
تجلى دائم: فلسفه قرآن و اهل بيت(عليه السلام)هر چيز و هر كدام از اشياء جهان هستى را يك «آيت» مى داند. آيت يعنى نشانه، نشانه وجود قدرت خدا. و اگر لفظ «مظهر» يا «جلوه» يا «تجلّى» در ادبيات قرآن و اهل بيت، علماى شيعه و مردم شيعه، آمده يا بيايد مراد «مظهر آيتى»، «جلوه آيتى» و «تجلى آيتى» است نه جلوه وجود خدا، مظهر وجود خدا، تجلى وجود خدا.
آيه «فلمّا تجلّى ربّه للجبل جعله دكّاً و خرّ موسى صعقاً» [1] تجلى وجود خدا نيست، اين تجلى يك فعل از افعال خدابود. مانند پيام اين حديث: از امام صادق(عليه السلام) :... زمانى كه موسى آن خواسته اش را از خدا خواست خداوند يكى از كرّوبيان را مامور كرد او به آن كوه تجلى كرد و آن را متلاشى ساخت [2].
در حديث ديگر از امام رضا(عليه السلام)آمده است: «فلمّا تجلّى ربّه للجبل» بآية من آياته «جعله دكاً و خرّ موسى..». وقتى كه خداى موسى به وسيله آيه اى از آياتش به آن كوه تجلى كرد آن را متلاشى كرد.
در تفسير على بن ابراهيم حديثى آمده است كه تصريح دارد كه حجاب ها كنار زده شدند و خدا به كوه تجلى كرد و پيش تر به فرشتگان دستور داده بود كه نگذارند موسى فرار كند، پاى حرفش بايستد.
كتابى كه به نام تفسير على ابن ابراهيم قمى ناميده شده و اعجوبه هاى زيادى در آن هست، ربطى به على ابن ابراهيم قمى كه استاد كلينى است ندارد [3]. شخص مجهولى بدين نام آن را نوشته است و به نام اين مرد بزرگ تمام شده است كه متاسفانه از اين راه لطمات موثرى به فرهنگ و بينش شيعه خورده است.
حتى اگر تجلى را فعل بلا واسطه خدا بدانيم باز فعل اوست نه وجود او. صوفيان مراد از اين تجلّى را تجلى عين ذات و وجود خدا معنى مى كنند و بهانه بزرگى براى خودشان كرده اند كه وجود هر چيز تجلى خدا است در كجاى اين آيه حتى اشاره اى به اين مطلب است؟ آنان هميشه به حضور يك لفظ در يك آيه يا حديث، مى چسبند خواه معنى آن لفظ با مرادشان رابطه اى داشته باشد يا نداشته باشد، صرفاً حضور لفظ براى شان كافى است. با اين روش آيات قرآن و جملات احاديث را بازيچه قرار داده اند و هرجا كم آوردند به جعل حديث پرداختند. واقعا يكى از موضوعاتى كه سخت به تدوين و جمع آورى نياز دارد، احاديث جعلى آنان است كه اگر نوشته شود چند مجلد مى شود. به نظر محى الدين فيضان فيض از خدا مانند فوران انرژى از خورشيد (همان طور كه در مبحث فيض اقدس گذشت) دائمى است و اين فيضان دائمى تجلى دائمىوجود خداست كه يك تجلى لم يزل و لايزال است.
خداوند لم يزل و لايزال است اما او هرگز چيزى را از وجود خود (براى آفريدن اشياء يا براى تداوم و بقاى اشياء) مصرف نمى كند. آنان مى گويند فيض از فياض دائمى است اگر يك آن قطع شود همه چيز فانى مى شود و مثال مى زنند: مانند فروكش كردن طوفان كه همه امواج ناپديد مى شوند.
فلسفه و عرفان اهل بيت فيض را رحمت و فعل ارادى خدا مى داند كه دائمى است.
[1]ـ اعراف:143.
[2]ـ نورالثقلين ذيل همين آيه.
[3]ـ مع رجال الفكر فى القاهرة. ـ و ديگران نيز به اين نتيجه رسيده اند از آن جمله نويسنده «التصوف بين الحق والخلق».
http://www.binesheno.com/Files/books.php?idVeiw=817&level=4&subid=817
منبع:محی الدین در آینه فصوص جلداول ص 177
فلسفه و عرفان اهل بيت(ع) اساس اين مقام بندي را رد ميكند و ميگويد خداوند هرگز تجلي بالذات نكرده و نميكند. زيرا لازمه تجلي بالذات و ظهور بالذات «تغيير» است و تغيير دليل مخلوق و پديده بودن، است و خداوند هميشه از «عدد» و «تعدد» منزه است. پس اگر دست از تجلي بالذات و ظهور بالذات و نيز از عالم خيالي «اعيان ثابته» برداريد، ميبينيد كه تنها تنزيه در مورد خدا صحيح و لازم است و جائي براي تشبيه نيست.
همان جلد دوم -153
http://www.binesheno.com/Files/books.php?idVeiw=1265&level=4&subid=1265
فلسفه قرآن و اهلبيت(ع) همينطور عرفان قرآن و اهلبيت(ع)، خدا را متظاهر بالذات و نيز متجلي بالذّات نميداند، و لذا براي هيچ چيز در «خدائيت» نقشي، سهمي، بهرهاي، قائل نيست، با آوردن لفظ «ذرّه»، ذرهاي براي بت، نقشي قائل نيست: قل ادعوا الذين زعمتم من دون الله لا يملكون مثقال ذرّة في السّموات ولا في الارض ـ سبأ 22.
و با آوردن لفظ «سلطاناً» نقشي براي بت قائل نيست: و يعبدون من دون الله ما لم ينزّل به سلطاناً ـ حج 71.
و با آوردن لفظ «من شيء» بت را فاقد هر نوع جنبه مثبت، ميداند: فما اغنت عنهم آلهتهم الّتي يدعون من دون الله من شيء ـ هود، 101.
بت پرستان و خود بت را مورد «افّ» قرار ميدهد: افّ لكم و لما تعبدون من دون الله افلا تعقلون ـ انبياء 67.
خود بت را در دوزخ ميداند: انّكم وما تعبدون من دون الله حصب جهنّم ـ انبياء 98.
منبع همان 362
http://www.binesheno.com/Files/books.php?idVeiw=1305&level=4&subid=1305
تجلي چيست؟ تجلي يا يك امر واقعي است و يا موهوم. در صورت دوم كه بحثي نداريم و در صورت اول ميشود يك امر موجود در كنار امر موجود ديگر، كه خدا ناميده ميشود كه باز «وحدت وجود» باطل ميشود.
ممكن است يكي از مريدان بگويد: تجلّي، وجود نيست، يك فعل است، فعل خدا.
اولاً: هرچه ميخواهيد نامش را بگذاريد: فعل، تجلّي، ظهور، تظاهر و... بالاخره هست يا نيست؟ ـ؟ اگر نيست، پس جمع كنيد اين بساط را. و اگر هست پس امر دوم و وجود دوم است.
ثانياً: نه محيالدين، نه قيصري، نه شارح فارسي و نه هر صوفي ديگر تجلي را فعل خدا نميدانند. بل خدا را «متجلي بالذات» و «متجلي بالوجود» ميدانند. چندين بار عبارت «سريان وجود خدا در اشياء» را از محيالدين ديديم. و سخن ما اين است: اين سريان هست يا نيست؟ ـ؟ اگر نيست كه هيچ. و اگر هست، پس مساوي است با «حركت» و «تغيير» آن هم حركت و تغيير ذات.
اين مكتب قرآن و اهل بيت(ع) است كه كائنات و عالم و اشياء عالم را فعل خدا ميداند، و ميان وجود خدا و وجود كائنات به هيچ رابطة وجودي معتقد نيست و هرگز دچار تناقض نميشود.
http://www.binesheno.com/Files/books.php?idVeiw=1339&level=4&subid=1339
... برابر آمریت خدا، سه آمر باطل وجود دارد. بنابر این؛ خدا واحد است و راه او هم واحد است، و «حق» نمی تواند متعدد باشد. پلورئالیسم همان راه ابلیس است. «اللَّهُ وَلِيُّ الَّذينَ آمَنُوا يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ وَ الَّذينَ كَفَرُوا أَوْلِياؤُهُمُ الطَّاغُوتُ يُخْرِجُونَهُمْ مِنَ النُّورِ إِلَى الظُّلُماتِ»[1]، لفظ ولیّ مفرد، و لفظ نور مفرد است، اما لفظ ظلمات جمع و لفظ اولیاء طاغوت نیز جمع است.
و همچنین راه خدا هرمنوتیک پذیر نیست و فقط یک معنی و مفهوم دارد.
ما نیز کثرت و تعدد را می پذیریم اما در ماهیت و صورت ها و معانی دیگر، نه در راه و سبیل الله. به شرح زیر:
الف: کثرت طولی، نه عرضی: مقداد، ابوذر و سلمان هر سه در سبیل واحد خدا قرار دارند، لیکن درجات شناخت این راه برای شان متفاوت و مدرّج است. تعدد راه نیست، تعدد درجۀ شناخت راه است.
ب: اعمال و رفتارها و کردارها، موضوع های مختلف و موارد مختلف دارند؛ انسان فقط یک عمل ندارد روزانه صدها عمل و کردار انجام می دهد، و هر کدام از این اعمال سبک و شیوه و ماهیت خود را دارد، هر کدام سبیل و طریقۀ خاص خود را دارد و این سبک و طریقه ها یا سالم هستند که در مسیر سبیل واحد حق قرار می گیرند و یا باطل هستند که در یکی از مسیرهای (سبیل های) باطل قرار می گیرند.
در اینجا به تعداد افعال، سبک و سبیل ها نیز متعدد می گردد؛ یا «سُبُل السّلام» است، یا «سُبُل الغیّ». اما سبل سلام به یک سبیل واحد الهی می رسند، و سبل غیّ به راه های متعدد می روند.
قرآن: «قَدْ جاءَكُمْ مِنَ اللَّهِ نُورٌ وَ كِتابٌ مُبينٌ- يَهْدي بِهِ اللَّهُ مَنِ اتَّبَعَ رِضْوانَهُ سُبُلَ السَّلامِ وَ يُخْرِجُهُمْ مِنَ الظُّلُماتِ إِلَى النُّورِ بِإِذْنِهِ وَ يَهْديهِمْ إِلى صِراطٍ مُسْتَقيمٍ»[2]. سُبل سلام یعنی شیوه ها و چگونگی های اعمال در ماهیت سالم باشد و در مسیر نور (راه روشن واحد) قرار گیرد و از مسیرهای متعدد ظلمات (با صیغۀ جمع) خارج باشد.
ج: انسان ها سه گروه هستند: راهپیمایان راه درست. و بیراهه روندگان. و بی راهان که اصلاً راهی نمی روند.
کسی که بی راهه و بدون راه می رود، همه جا برای او راه است جادۀ مشخص و معین ندارد؛ او به تعدد «امکان» راه های متعدد دارد. و این همان لیبرالیسم است که با پلورئالیسم و هرمنوتیسم توجیه می گردد و اوج فراز آن کابالیسم است.
اما کسی که راکد است و هیچ راه یا بی راهه را نمی پیماید؛ توان راهپیمائی را ندارد و بقول قرآن «مستضعف» است، قاصر است نه مقصّر، چنین شخصی نیز به بهشت خواهد رفت. و این به معنی تعدد راه خدا، تعدد راه حق نیست. زیرا چنین شخصی اساساً راه ندارد لیکن در نداشتن راه، مقصر نیست. و لذا بهشت خدا خیلی وسیعتر از دوزخ است چون همۀ قاصرین غیر مقصر، اهل بهشت هستند پیرو هر دین و آئین که باشند. و به همین جهت برخی ها گفته اند که «أَكْثَرُ أَهْلِ الْجَنَّةِ الْبُلْه». و برخی ها از ترس دوزخ آرزو کرده اند که ای کاش اَبله بودند. آرزوی بی همّتان که به ارجمندی مقام انسانی پی نبرده اند.
بنابراین، راه بهشت نیز فقط یک راه است، لیکن آنان که اساساً راه ندارند از ورود به بهشت منع نمی شوند.
د: تعدد و کثرت در مسائل توحید و خدا شناسی: این مورد نیز ماهیتاً به ردیف «الف» بر می گردد؛ خدا شناسی و شناخت دقائق توحید، مدرّج است و شناخت ها در طول هم قرار دارند نه در عرض هم. این کثرت درجات در مسیر واحد، درست و صحیح است.
اما صوفیان ما که عنوان «عارف» را نیز غصب کرده و یدک می کشند- و قرن ها پیش از غربی ها پلورئالیسم و هرمنوتیسم و لیبرالیسم را بنیاد نهاده اند- می گویند «الطرق إلى الله بعدد أنفاس الخلائق». موسی عليه السلام را توبیخ می کنند که چرا در صدد هدایت شبان آمد و او را به راه راست هدایت کرد، شبانی که مستضعف نبود و با سخنان موسی به خود آمد و «از پشیمانی جانش می سوخت»[3]. پیامبری از انبیای اولوالعزم بشدت سرزنش می شود که چرا شبان را آگاه کرده است. پس چه معنائی برای رسالت و نبوت می ماند؟ لغوترین لغوها می گردد. حتی در تمدن کابالیستی و لیبرالیستی امروز غرب نیز جائی برای این پلورئالیسم نیست.
و اگر عبارت بالا به صورت «درجات معرفة الله بعدد أنفاس الخلائق» بود، درست و صحیح می بود. نه طُرقی که در عرض هم و ضد همدیگر باشند. اینان به حدّی در اندیشۀ نادرست شان پیش رفتند که رسماً اعلام کردند که «تناقض» در خدا شناسی، هیچ ایراد و اشکالی ندارد؛ «بطلان تناقض» را (که پایه و اصل و اساس عقل، تعقل، فکر و اندیشۀ انسان است) انکار کردند[4].
[1] آیۀ 257 سورۀ بقره.
[2] آیه های 15 و 16 سورۀ مائده.
[3] گفت کای موسی دهانم دوختی از پشیمانی تو جانم سوخـتی.
[4] رجوع کنید؛ «محی الدین در آئینۀ فصوص» ج 2 ص 550، 554 و 576.
منبع: انسان و علوم انسانی در صحیفه سجادیه جلد دوم ص67-69
...جريان صدور و خلقت در بينش ارسطوئيان و صدرائيان «از عالى به دانى» است خداوند كمال مطلق است و صادر اول در كمال پائين تر و صادرهاى بعدى در مرتبه هاى حضيض تر و همچنين...، برهان اين سخن چنين است:
مقدمه اول: اگر معلول داراى شرف يا كمال بيش از شرف و كمال علت باشد، لابد آن زيادى را از چيزى غير از علت، گرفته است.
مقدمه دوم: اما چنين فرضى خلف است ـ زيرا اين فرض لازم گرفته كه «علت، علت نباشد» يا «علت در عين علت بودن، علت نباشد» در حالى كه فرض مان اين است كه علت علت تامه است.
نتيجه: پس هميشه معلول از علت دانى تر است.
اين برهان جان فلسفه ارسطوئى است. اما ارسطوئيان صدرائى (همان طور كه به شرح رفت) اصطلاح ساختگى «پيامبر(صلى الله عليه وآله)صادر اول» است و نيز اصل ساختگى «واسطه فيض مطابق نظر خودشان» را ساختند و بر فلسفه ارسطوئى تحميل كردند تا اين تضاد با اسلام و اصول اسلام، حل شود در نتيجه حكمت متعاليه نه در قالب ارسطوئى ماند و نه در قالب اسلام است و با هر دو متناقض گشت. و سرتا سرش وصله و پينه. و اركان حكمت متعاليه با چوب بست ها و داربست هاى خيالى و موهوم در ذهن بعضى ها (درذهن شان فقط) استوار مانده و برخى را مشعوف خود ساخته است.
فلسفه اهل بيت(عليه السلام)اصطلاح «صادر اول» و بار معنائى آن را نمى پذيرد، خدا را مصدر نمى داند بل آن پديده اول را «موجَد اول» «مُنشأ اول»، «مُحدَث اول» مى داند و خدا را ايجاد كننده، انشاء كننده، احداث كننده، مى داند و آن مُحدَث اول را نه تنها در ابتداى پيدايش، كاملترين نمى داند بل براى آن ابتدائى ترين كمال را قائل است ليكن بيان مى دارد كه اساس كائنات براى سير به كمال و تكامل آفريده شده و در اصل بنابراين است كه هميشه جهان و هر آنچه در اوست به سوى كمال برود «والمدبّرات امراً» جهان و همه پديده هايش همه و همه در پى يك «امر» هستند به دنبال كمال هستند. و خداوند كائنات را از همان آغاز «مامور» اين تكامل كرده است.
بلى: امروز آسمان هفتم از آسمان ششم كامل تر و ششم از پنجم تكامل يافته تر و همچنين تا آسمان اول. و محتواى آسمان اول (مجموعه كهكشان ها) خام تر و دانى تر است زيرا در طول زمان تكامل، آن چه اول ايجاد شده مراحل زيادى را به سوى كمال طى كرده است و همين طور آن چه پيش تر خلق شده از آن چه بعداً خلق شده مسير زيادى براى تكامل پيموده است.
بنابراين هم ارسطوئيان به اكمل بودن آسمان ها و آسمانيان، قائل هستند هم فلسفه اهل بيت(عليه السلام)اما آن كجا و اين كجا، آنان بر اساس صدور و سلسله مراتب صدور از عالى به دانى، اما مكتب اهل بيت بر اساس ايجاد و سير جهان و كائنات به سوى كمال از دنوّ به علوّ.
و پيام حديث هاى «اول ما خلق الله انا...» اين است كه پيامبر و آل (صل الله عليهم) در طول زمان زياد مراحل زيادى از كمال را طى كرده اند نه صرفاً به دليل «اول بودن» كامل هستند.
گاهى اول بودن دليل كمال نيست و آخر بودن نيز دليل پستى نيست مثلا انسان (به ماهو انسان) تقريباً از آخرين پديده هاى هستى است در عين حال از اكثر پديده هاى ديرين، و باسابقه طولانى، افضل و اكمل است.
و نيز عالم هستى از آغاز پيدايش سير كمال كرده و انسان در بالاترين مرحله كمال جهان، به وجودآمده است.
اما بر اساس فلسفه ارسطوئى مى بايست انسان دانى ترين و پست ترين موجود باشد و لذا ارسطوئيان يك فرضيه ديگر طرح كرده بودند كه انسان در روى كره زمين اولين موجود بوده است كه مانند افلاك9 گانه و عقول 10 گانه شان آوار گشته باطل شد. به همين دليل امروز ارسطوئيان صدرائى نمى توانند از افسانه «هبوط آدم از بهشت آسمانى به زمين» دست بردارند. اصول اين مطلب را در «تبيين جهان و انسان» و نيز در «نقد مبانى حكمت متعاليه» به قدر امكان توضيح داده ام در اين جا تنها اين نكته را مى آورم كه قرآن به طور نص مى گويد: ماآدم را در مراحل اخير خلقت آورديم اما خلقت او همراه با يك «امر» ايجاد ـ همراه بود و به «كن فيكون» مربوط است.
خداى قرآن مانند خداى ارسطوئيان «موجَب» نيست همين امروز نيز مى تواند كامل ترين و عالى ترين موجود، عاليتر از همه موجودات، بيافريند، ايجاد كند «و هو على كل شىء قدير». دست خدا مغلوله نيست، خدا اسير قوانينى كه خودش ايجاد كرده نيست «كل يوم هو فى شأن».
اما خداى ارسطوئيان موجَب، دست بسته، و در دست قوانينى كه از خودش جارى شده اند، اسير است.
منبع:محی الدین در آینه فصوص جلد اول ص167-168
فيض چيست؟ حضرات فيض را «جريان و سريان وجود از وجود خداوند» معنى مى كنند كه به اصطلاح خودشان، فيض عبارت مى شود از «تداوم صدور از وجود خداوند» و «فيض چيزى است كه از وجود خدا ريزش مى كند».
مى گويند دائماً از وجود خدا فيض صادر مى شود كه اگر اين فيض يك لحظه اى صادر نشود، عالم به عدم تبديل مى شود.
اما مكتب اهل بيت(عليه السلام)فلسفه اهل بيت(عليه السلام)مى گويد: هيچ چيزى از وجود خدا صادر نمى شود زيرا صادر شدن «تجزيه» را لازم گرفته و تجزيه شدن وجود خدا، مركب بودن آن را لازم گرفته است.
در فلسفه اهل بيت(عليه السلام)فيض دوگونه است:
1 ـ ايجاد موجود اوليه: كان الله و لم يكن معه شىء، خداوند پديده اوليه را ايجاد كرد، انشاء كرد، احداث كرد. سپس اشياء را از همديگر خلق كرد در حالى كه ايجاد نيز در كنار جريان خلقت همچنان ادامه دارد «له الخلق و الامر» : عالم امر و عالم خلق، هردو در جريان هستند و منشأ هيچ كدام از اين دو ذات خدا، وجود خدا، نيست بل اراده و «امر» خدا است.
2 ـ فيض به گونه دوم عبارت است از لطف و رحمت خداوند به انسان و مخلوقات: هدايت مى كند، توفيق ميدهد، دعارا مستجاب مى كند، ارسال رسل مى كند، در قدرهاى عالم خلق، دخل و تصرف مى كند «كل يوم هو فى شأن» و نه چنين است كه «قالت اليهود يدالله مغلولة» و نه چنان كه خداى ارسطوئيان «خداى موجَب» ودست بسته و بى كار و «فعل محض» غير فعال و تماشاگر محض است. خداى ارسطو همان خداى دست بسته يهودان است.
فيضان فيض از خداوند در نظر حضرات، درست مانند فيضان انرژى از خورشيد است كه روزانه مليون ها تن از وجود خودش را به اطراف از جمله كره زمين صادر مى كند كه اگر اين صدور و اين فيضان خورشيد قطع شود هم حيات در كره زمين از بين مى رود و هم منظومه شمسى به هم مى ريزد.
امام خمينى قدس سره درتفسير سوره حمد اين بينش را رسما و به طور نص رد كرده است.
واسطه فيض:
حضرات مى گويند پيامبر و آل (صلوات الله عليهم) واسطه فيض هستند. ما هم عقيده راسخ مان همين است اما آنان بر اساس «صدور» و ما در نوع اول فيض بر اساس «ايجاد».
آنان مى گويند: هر چه از خدا صادر مى شود به وجود پيامبر(صلى الله عليه وآله) مى رسد سپس از وجود او نيز صادر شده به كائنات مى رسد، مانند انرژى خورشيد كه در نيروگاه اطراف يزد به دستگاه هاى نيروگاه مى رسد سپس با كابل و شبكه سيم كشى به ساير جاها مى رسد.
براستى خداى ارسطوئيان تا به اين قدر كوچك، تجزيه پذير، ناتوان از ايجاد، صرفاً منشأ صدور است.
واسطه بودن آن حضرت و اهل بيتش در نوع اول بدين معنى است كه: ممكن است آنان از خداوند بخواهند چيزى را ايجاد كند. يا به خاطر آنان ايجاد كند.
در نوع دوم از فيض، واسطه در فيض عبارت است از واسطه رحمت، واسطه توفيق، واسطه استجابت دعا و... يعنى همان «وسيله» همان «توسل» كه دعاى توسل سمبل آن است و نيز عبارت است از شفاعت. ودر آخرت سمبل اعلاى واسطه فيض بودن پيامبرو آل ـ صل الله عليهم ـ همان شفاعت است.
و بالمئال هر دو گونه واسطگى يك گونه مى شوند.
منبع: مجی الدین در آینه فصوص جلد اول167-168
فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) مى گويد: فيض عبارت است از خواست و اراده خداوند و رحمت او نه سريان وجود او در وجودهاى ديگر موجودات عالم. و اگر خداوند فيض رحمتش را از عالم قطع كند لازمه حتمى آن از بين رفتن عالم نيست به طورى كه رحمتش را از معاويه، يزيد، شمر قطع كرد و آنان زندگى كردند و در قيامت هم خواهند بود و در دوزخ نيز خالداً خواهند بود. درست است اگر خدا اراده كند عالم را نابود مى كند ولى خودش وعده فرموده كه اين اراده را نخواهد كرد و «إِنَّ اللّهَ لا يُخْلِفُ الْمِيعادَ» [1]. در نظر صوفيان و تصوف نو پديد صدرائى، خداوند (نعوذ باللّه) براى اداره عالم ابزارى غير از وجود خود ندارد و وجودش را ابزار حفاظت از عالم كرده، وجودش را در سرتاسر عالم گسترانيده تا بتواند عالم و اشياء عالم را حفظ و اداره كند.
فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) مى گويد: خداوند عالم را با «كن فيكون» ايجاد كرده است. وجود عالم را ايجاد كرده، عالم وجود دارد، اشياء عالم وجود دارند. با اراده اش ايجاد كرده و با اراده اش نيز آن را اداره مى كند. وجود عالم سرايتى از وجود خدا نيست. بل وجود عالم با فعل خدا بل به محض اراده خدا، ايجاد شده است «اذا اراد ان يقول لشيىء كن فيكون» [2].
خداى صوفيان و ارسطوئيان يك خداى بيچاره و ناتوان و بس كوچك است تا وجود خود را به كار نگيرد نمى تواند كارى را بكند بل يك خداى «فعل محض»، «غيرفعال» و لميده در سرير الوهيت تماشاگر صدور اشياء از وجود خود و يا تماشاگر تموّج و تحركات وجود خود است كه هر حركت و هر موجش يك شىء از اشياء عالم است.
ميان اين حقيقت و ان فسانه *** تفاوت از زمين تا آسمان است
يكى سيمرغ و عنقاى دو هستى *** يكى نازد به تخمش ماكيان است
يكى علم است و تبيين است و دانش *** يكى وهم و خيال و بافتمان است
يكى وحى و نبوت با امامت *** يكى بر حول منقل گفتمان است
يكى بى «مى» نتاند حرف گفتن *** يكى نور المبين روح البيان است.
[1]ـ آل عمران،9.
[2]ـ ياسين، 82.
منبع:همان ص262-263
انكار شرّ: وقتى كه يك بينش از پايه و اساس نادرست باشد، نه تنها مشكلى را حل نمى كند بر مشكلات اساسى مى افزايد. و طرفداران آن ناچاراند انفعال پشت سر انفعال را بپذيرند. و مهم قابل توجه اين است كه دو بينش متضاد باطل، هميشه به يك سرى اصول باطل ديگر خواهند رسيد كه در مورد آن كاملا وحدت خواهند داشت.
از باب مثال: دو بينش ارسطوئى و تصوف با همه تضادى كه با هم داشتند هر دو به اين نتيجه رسيدند كه در عالم چيزى به نام «شر» وجود ندارد. «الباطل فرقة واحده» همه بينش هاو مكتب هاى باطل بالاخره به يك نتايج واحد مى رسند و اين بزرگترين علامت و نشانه راه هاى باطل است.
اين نتايج باطل گاهى در عين نتيجه بودن، عنوان «اصل» از اصول آن بينش را پيدا مى كند همان طور كه «انكار شرّ در عالم»، هم يكى از اصول ارسطوئيسم است و هم از اصول تصوف.
ارسطوئيان به دليل اين كه همه عالم خلقت را با سلسله مراتبى صادر شده از وجود خود خدا، مى دانند چاره اى ندارد جز اين كه روى حقيقت و واقعيت پاى گذارند و بگويند «شرى در عالم وجود ندارد»، و «وجود خير محض» است. اين نيز «انفعال» است و واماندگى و ناچارى است. نه يافته علمى، فكرى و عرفانى. نادرستى پايه هاى اوليه وادارشان مى كند به آن معتقد باشند سپس ناچار مى شوند براى آن توجيهى پيدا كنند و ادلّه اى را دست و پا كنند.
زيرا وجود خدا خير محض است چيزى كه از او صادر مى شود بايد خير محض باشد پس شرّى در عالم نيست. پس اين همه شرها كه هميشه انسان با آن ها درگير است چيست؟ مى گويند آن ها «عدم الخير» هستند اكنون بيا و اين تحكم محض را از مدعيان عقلانيت ارسطوئى بشنوـ!ـ!. خوشا به حال انسان هاى عوام كه روح شان از تحمل اين ادعاهاى گزاف راحت است. علم، عرفان، فلسفه، يعنى شناختن واقعيات اما علم و عرفان حضرات يعنى پاى گذاشتن روى واقعيات مسلم، بل روى مسلم ترين واقعيات.
چون حضرات از روى ناچارى به «صدور» معتقد شده اند در نتيجه اين ناچارى، ناچار شده اند كه وجود شرها را انكار كنند. و تلخ تر اين كه اين انفعال و ناچارى را در قالب يك «يافته علمى پايه اى»، وانمود مى كنند نه يك «ناچارى».
بدين ترتيب كلاه بزرگى بر سر انديشه، علم، عرفان و فلسفه مى رود. دانشجو و طلبه جوان گمان مى كند چيزى به نام «اصل انكار شر» يك ره آورد علمى و انديشه اى است، برايش آسان نيست كه بفهمد اين راه حل علمى و كار علمى نيست بل پاك كردن صورت مسئله از تخته سياه علم و دانش است. از بين بردن موضوعات بزرگ علمى را عين «كشف علمى»، «كشف عرفانى»، «حل مشكل علمى» تصور مى كند و (معمولا) هرگز از اين اشتباه رهائى پيدا نمى كند. زيرا انديشه و تحليل فكر او لوله كشى مى شود.
حضرات صوفيه نيز درست مانند ارسطوئيان به همان انفعال، ناچارى، پاى مال كردن واقعيات، پاك كردن صورت مسئله، و از بين بردن موضوعات مهم و بس بزرگ علمى، دچار مى شوند. زيرا اشتباه، اشتباه است و باطل، باطل است در هر كجا و در هر بينشى باشد. باور به «صدور» يك باطل و باور به «وحدت وجود» نيز يك باطل است. و هر دو به يك سرى داده هاى باطل اساسى مى رسند. حضرات صوفيه چون از راه واماندگى و ناچارى به وحدت وجود معتقد مى شوند و همه چيز را خدا مى دانند ناچارند هرگونه شرّ را انكار كنند، زيرا امكان ندارد كه در وجود خدا شر باشد.
در ميان هر دو گروه افراد صادقى هستند كه انصافاً قابل ترحم و دلسوزى اند كه به دام رندان افتاده اند، در دست سلطه اين افكار باطل، اسير گشته اند.
بديهى است براى اين تحكم بزرگ كه مصداق بزرگ «انكار واقعيت» است دليلى وجود ندارد، به توجيه مى پردازند، مبتذل ترين سخنان را عنوان علمى مى دهند.
عده اى نيز در تاريخ آمدند درست در نقطه مقابل اين ها ايستادند «وجود خير» را انكار كردند. ابوالعلاى معرّى همه جهان هستى را شر محض، دانست. و همين طور خيام در رباعيات. اينان نيز گفتند آن چه مردم خير مى نامند «عدم الشرّ» است و درست همان توجيهات را مى آورند كه ارسطوئيان و صوفيان مى آورند بل توجيهات اينان از آنان بهتر است. زيرا در اين عالم اگر شر بيش تر از خير نباشد كمتر هم نيست و مشكل بشر همين است. زيرا به اجماع جامعه بشرى در هميشه تاريخ سلطه شر يك واقعيت بوده است حتى عرصه فكر و محافل انديشه را نيز تحت سلطه خود گرفته است كه برخى با سيماى دانشمندانه و ژست انديشمندانه، واقعيات بس اساسى و بزرگ را انكار كرده و مى كنند.آيا خود اين موضوع يك شر بزرگ نيست؟.
ابوالعلاى معرّى وصيت كرد كه روى سنگ قبرش بنويسند «هذا ما جناه ابى علىّ و ما جنيت على احد» : اين جنايت پدرم است بر من و من (افتخار دارم) كه به كسى جنايت نكردم. زيرا ازدواج نكرد و اولاد نياورد.
چه فرقى هست ميان «انكار شر» و توجيهاتش و «انكارخير» و توجيهاتش. هر دو انكار واقعيت است و هر دو با «عدم» توجيه مى شوند. سقوط، سقوط است خواه از اين طرف ديوار خواه از آن طرفش. و اين سقوط مصداق «باطل» است خواه از آن طرف ديوار و خواه از اين طرف. بيمار، بيمار است خواه در آن طرف ديوار بسترى شود و خواه در اين طرف.
كسى كه وجود خير، يا وجودشرّ را انكار كند در كانون و بحبوحه سفسطه قرار دارد و هر چه بيشتر در اين مورد به توجيه بپردازد بيشتر در سفسطه فرو مى رود، گر چه قيافه فيلسوفانه به خود بگيرد. شگفت اين كه چنين افرادى راه خودشان را «معقول» و فلسفه قرآن و اهل بيت(عليه السلام)را «منقول» ناميدند. كه اين خود خير است يا عدم الشرّ ـ؟ـ؟ يا عين شرّاست؟. كدام؟ از خود حضرات صدرائيان بپرسيد.
ابوالعلا و امثالش پيروان كمترى داشته و دارند اما گروه مقابل آن ها موفق شدند. زيرا او به عقايد خودش لباس دين نپوشاند و تلبيس نكرد وگرنه مى توانست همان اصل مسيحيت را كه مى گويد «چون آدم گناه كرد مقرر شد هميشه نسلش در رنج و شر باشد» را بگيرد و با تاويل آيات قرآن و احاديث و نيز با تمسك به احاديث جعلى تحت عنوان مقدس «حديث قدسى»، مكتب عريض و طويل راه بيندازد و دستكم مريدانى در حد مريدان ملاصدرا و محى الدين، جمع كند.
آمار خودكشى ها در جهان را ببينيد همه آنان با هزار زبان و عملا اعلام مى كنند كه خيرى در اين عالم نيست. همه شان پيرو او مى شدند. اما او آن كار را نكرد و مروت ومردانگى را فراموش نكرد. آيا امكان دارد يك فرد بى دين مثل ابوالعلا مروت، مردانگى و حريت هم داشته باشد؟ بلى. امام حسين(عليه السلام)با بدن زخمى بر خاك كربلا افتاده بود گروهى از آن لشكر به طرف خيمه هاى آل رسول(صلى الله عليه وآله) حركت كردند، امام حسين فرمود «لو لم يكن لكم دين فكونوا احراراًفى دنياكم» : اى مردم اگر دين نداريد مروت و حريت را از دست ندهيد. كه دادند، اگر محال بود فرد بى دين مروت و حريت داشته باشد امام چنين سخنى را به آنان نمى گفت. مردانگى و مروت ابوالعلا را كسى نمى تواند انكار كند.
منبع: محی الدین در آینه فصوص جلد اول ص148-150
1ـ منطق ارسطوئى منطق صحيح و لازم است اما فقط منطق علم «مفاهيم شناسى و ذهن شناسى» است كه البته علم با ارزش و ضرورى است.
2ـ فلسفه ارسطوئى از اساس باطل است (همان طور كه بخش طبيعيات آن رسواى عام و خاص شد).
3ـ تأسيس يك فلسفه (ارسطوئى يا فلسفه ديگر) براساس منطق ارسطوئى شبيه تأسيس فلسفه براساس منطق علم رياضى است كه فيثاغورسيان مى كردند.
4ـ تبيين و تفسير يك مكتب با اصول و فروع يك مكتب ديگر نادرست ترين كار علمى است و هر مكتبى چنين اجازه اى را در مورد خودش بدهد اساساً مكتب نيست بل مصداق «نقض غرض» است.
5ـ مكتب ارسطو يك مكتب است و اسلام يك مكتب ديگر. و حتى خود ارسطو راضى نيست مكتب او را ابزار تبيين و تفسير مكتب ديگر كنند. و هر صاحب مكتب، چنين است.
6ـ راه و روش اين بنده در رد ارسطوئيسم، راه و روش «تمسك به ظواهر» نيست اساساً فلسفه ارسطو را به وسيله اسلام رد نمى كنم بل به وسيله «تناقضات» خودشان و با «اصول مسلم» خودشان. و كتاب «نقد مبانى حكمت متعاليه» گواه عينى و عملى اين سخن است.
و چون مى خواستم در مقابل هر اصل باطل ارسطوئى، اصل فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را بياورم گاهى به سراغ آيه و حديث رفته ام. 28 اصل از اصول فلسفه ارسطوئى را براساس قواعد و قوانين خودشان ابطال كرده ام و به جاى آن 28 اصل از اصول فلسفه قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) را آورده ام.
منبع: محی الدین در آینه فصوص جلد اول ص80
|
|