|
مکتب اهل بیت(ع) بینشی نو
|
||
|
اندیشه های آیة الله مرتضی رضوی |
پاسخ: در ادبیات اهل بیت علیهم السلام- از روز رحلت رسول اکرم صلّی الله علیه و آله- به اهل سنت «ناس» یا «عامّه» گفته شده است؛ در این ادبیات نه کلمه «سنّی» هست و نه «اهل سنت». این دو اصطلاح را مهدی سومین خلیفۀ عباسی، ایجاد کرد و مرادش از آن «سنت مردمی پیشین» بود نه سنّت پیامبر. و قبل از آن در هیچ متنی از متون، و در هیچ گفتمان شفاهی یا کتبی، نه از سنیان و نه از شیعیان، چنین اصطلاحی نیامده است.[1]
عباسیان که مدعی خلافت بودند، برای مشروعیت ادعای شان یک «سلسلۀ وصایت» درست کرده بودند که: محمد حنفیه وصیّ امام حسین (علیه السلام) بود، پسرش ابو هاشم نیز وصیّ او، ابراهیم عباسی نیز وصیّ ابو هاشم، تا می رسید به عبدالله سفّاح.
قیام شیعیان وصایتیِ[2] خراسان بزرگ، با شعار «الرّضی من آل محمد» به حرکت در آمد؛ یعنی پس از پیروزی، خلافت را به کسی از آل محمد خواهیم داد که مورد رضایت مان باشد. بنیانگذار این شعار، زید شهید بود. او که مدعی خلافت نبود بر اساس این شعار از پیروان و یارانش بیعت گرفت.
پس از مرگ منصور پسرش مهدی به خلافت رسید، او هر چه به عملکرد پدر و عمویش نگاه می کرد غیر از کشتار آل محمد چیزی نمی دید، آن همه خون ها که پدرش از آل فاطمه (علیها سلام) ریخته بود، نه جائی برای سلسلۀ وصایت شان باقی گذاشته بود و نه جائی برای شعار «الرّضی». ناچار برای خلافت و مشروعیت آن، سکوی دیگری تعیین کرد که: ما نیز بر اساس سنّت پیشینیان، خلیفه شده ایم؛ همان طور که ابوبکر، عمر و… با بیعت مردم خلیفه شدند خلافت ما نیز از بیعت مردم ناشی شده است. مرادش از «سنّت» سنّت مردم بود نه سنّت پیامبر (صلّی الله علیه و آله).
عباسیان پیش از این اعلامیۀ مهدی، خلافت همۀ خلفا از آغاز تا آخر امویان را باطل و نامشروع می دانستند غیر از خلافت علی (علیه السلام). اما با این اعلامیه همۀ آن ها را به رسمیت و مشروعیت شناختند.
مهدی با این کار با همگان آشتی کرد اما خیلی از خراسانیان که شیعه وصایتی بودند از او رنجیدند. قیام هائی در خراسان پدید آمد و به تدریج خلافت را تهدید می کرد که هارون ناچار به سوی خراسان لشکر کشید و در طوس درگذشت. مأمون که همراه پدر بود با تکیه بر این که مادرش ایرانی است[3] از نو شعار «الرّضی» را احیاء نمود و اعلام کرد که خلافت را به «الرّضی» واگذار خواهد کرد. برای این منظور از امام رضا (علیه السلام) دعوت کرد.
امام سفر به مرو را پذیرفت، اما پیشنهاد خلافت را رد کرد. وصایتیان لقب «رضا» را دربارۀ امام به عنوان مصداق همان «رضیّ» می دانستند.
چرائی پذیرش امام: پس از شهادت امام کاظم علیه السلام، جریان «واقفیه» پیش آمد، اکثریت عمده ای از شیعیان در آن جریان قرار گرفتند و امامت او را نپذیرفتند؛ باصطلاح درب امامت بسته شد که باید از نو بازگشایی می گشت. امام با مسافرت به خراسان رودخانه ای از امامت به راه انداخت؛ در هر شهری چند روزی اقامت می کرد و فوارۀ علم و دانش را به حرکت در می آورد به طوری که مردمان سنّی او را به «عالم آل محمد» ملقب کردند. و امامت امام رضا علیه السلام، و تشیع ولایتی از نو احیاء شد.
ایرانیان به «قیام جامعه»، انقلاب می گویند، عرب ها به آن «ثوره» می گویند. قرآن آن را «زلزله اجتماعی» می نامد. در این گفتار مشکلی برای خودم ایجاد می کنم که به نظر خودم یک تکلیف است اما ممکن است برخی ها آن را تکلّف بدانند، و آن تفسیر سورۀ «زلزال» است که من آن را برخلاف نظر دیگران تفسیر می کنم:
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحيمِ
إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها(1) وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها(2) وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها(3) يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها(4) بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَها(5) يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ(6) فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ(7) وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ.
ترجمۀ رایج: یک نمونه از ترجمه ها را می آورم: به نام خداوند بخشندۀ بخشایشگر- هنگامی که زمین شدیداً به لرزه در آید- و زمین بارهای سنگینش را خارج سازد- و انسان می گوید: زمین را چه می شود (که این گونه می لرزد)؟!- در آن روز زمین تمام خبرهایش را بازگو می کند- چرا که پروردگارت به او وحی کرده است- در آن روز مردم بصورت گروه های پراکنده (از قبرها) خارج می شوند تا اعمال شان به آنها نشان داده شود- پس هر کس هموزن ذرّه ای کار خیر انجام دهد آن را می بیند- و هر کس هموزن ذرّه ای کار بد کرده آن را می بیند.
اشکال ها بر این تفسیر: 1- این تفسیر مبتنی است بر این که این سوره گزارشی از احوال قیامت است و مراسم محشر نیز در روی کرۀ زمین برپا خواهد شد. در حالی که مطابق آیه ها (بل مطابق چند سوره از سوره های مکی) کرۀ زمین در انفجار عظیم از بین خواهد رفت.
2- این بینش، منشأ انحرافات فکری برخی از متفکران نیز شده است؛ آن آقای فیلسوف ارسطوئی صدروی که برنامۀ هفتگی در تلوزیون دارد، در یکی از همان برنامه ها می گوید: محشر کجاست؟ کرۀ زمین که از بین خواهد رفت، پس محشر در قلب انسان است.
این جناب با این تفکر به «معاد»ی می رسد که نه جسمانی است و نه روحانی، بل یک معاد صرفاً خیالی می شود.
و نیز بر همین اساس آن مفسر نامدار که امروز الگوی طلاب جوان در تفسیر شده است دربارۀ جایگاه بهشت می گوید: انسانی که در نشئۀ مادی عنصری زندگی می کند بسیاری از داوری ها و انتظارات او هم صبغۀ عنصری و مادی دارد. او برای هر چیز، جا و مکان مادی تصور می کند و فرآیند همۀ امور را در راستای زمان و مکان طبیعی می نگرد. حال اگر از او پرسیده شود جای مسئلۀ 4=2+2 کجاست خواهد گفت....[1]
این جناب از معاد جسمانی که از مسلّمات مکتب قرآن و اهل بیت علیهم السلام است، عبور کرده، آنگاه از معاد روحانی منحرفان نیز فراتر رفته و به «معاد مفهومی» معتقد شده است؛ معادش یک مفهوم صرفاً ذهنی می گردد که وجود خارجی ندارد.[2]
3- کلمۀ «زلزالها» می گوید: این زلزله، زلزلۀ موضعی نیست، بل زلزله ای است که کل کرۀ زمین را فرا می گیرد، پس مراد یک زلزله ای است که جهانی است. و چنین زلزلۀ طبیعی کرۀ زمین، پایان عمر آن است که متلاشی شده و از بین می رود و قرآن آن را «زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ» نامیده: «إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ شَيْءٌ عَظيم......».[3] و در آیه های متعدد به داغان شدن آن تصریح کرده است. اما مطابق تفسیر آقایان، محشر نیز در روی همین کرۀ زمین برپا می شود.
4- زمین اخبار خودش را بازگو می کند: «بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَها»: گزارش می کند که پروردگارت به او وحی کرده است.
در ترجمه بالا آمده است: «چرا که پروردگارت به او وحی کرده است»، در حالی که «بـ» در «بانّ» حرف «تعدیه» است نه حرف «تعلیل»، تا معنی «چرا» را بدهد.
5- در کجای این سوره عبارت خروج از قبر، آمده؟ نه واژۀ قبر هست و نه واژۀ خروج، بل آنچه هست «صدور» است که معنی اش خواهد آمد.
6- در کجای این سوره سخن از «پراکنده» آمده؟
و اشکالات دیگر.
زلزلۀ اجتماعی: تفسیر این سوره به پایان عمر زمین و معاد، هرگز درست نمی شود، موضوع سخنش زلزلۀ اجتماعی جهانی است؛ تا آن تاریخ، همۀ انقلاب های اجتماعی، موضعی هستند اما این یکی جهانی خواهد بود که همۀ کرۀ زمین را فرا خواهد گرفت. به آیه ها توجه فرمائید:
إِذا زُلْزِلَتِ الْأَرْضُ زِلْزالَها: زمانی که زمین با زلزلۀ همه جائی و ویژۀ خود، لرزیده شود.
یعنی جامعۀ روی زمین متزلزل و دچار انقلاب گردد.
وَ أَخْرَجَتِ الْأَرْضُ أَثْقالَها: و خارج کند زمین وزنه های خودش را.
یعنی در آن زلزلۀ اجتماعی، شخصیت های بزرگی ظاهر می شوند که تا آن روز شناخته نبودند. اینان هم رهبران آن انقلاب خواهند بود و هم مدیران آن.
وَ قالَ الْإِنْسانُ ما لَها: انسان ها از همدیگر می پرسند: چه شده بر جامعۀ روی زمین؟
يَوْمَئِذٍ تُحَدِّثُ أَخْبارَها: آن روز سرتاسر زمین خبرهای خود را رد و بدل کرده و سرایش می کند.
یعنی جامعه پر از خبر شده، ومسئلۀ مهم روز، اخبار خواهد بود؛ انقلاب به کجا رسیده؟ کجا را فرا گرفته؟ چه حادثه هائی رخ داده؟ و...
بِأَنَّ رَبَّكَ أَوْحى لَها: به (محور) این که پروردگارت به آن وحی کرده است.
یعنی محور خبرها این است که این انقلاب، یک «انقلاب وحیی» و بر پایه نبوت و نبوت ها است.
پس؛ این انقلاب دو ویژگی دارد:
1- جهانی است.
2- وحیی است.
يَوْمَئِذٍ يَصْدُرُ النَّاسُ أَشْتاتاً لِيُرَوْا أَعْمالَهُمْ: آن روز مردم به صورت گروه هائی صادر می شوند که (برنامه) عملی شان به آنان ارائه شود.
یعنی از هر منطقه و ناحیه ای گروه هائی به مرکز می روند تا از نزدیک برنامۀ مدیریتی منطقه شان را تحویل بگیرند.
صدور یعنی حرکت از جائی به جای دیگر. هرگز به «خروج از زیر زمین» صدور گفته نمی شود، تا معنی خروج از قبرها را معنی دهد.
فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ: پس هر کس هموزن ذرّه ای عمل خیر داشته باشد، سزای آن را خواهد دید.
وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ: و هر کس هموزن ذرّه ای عمل شر داشته باشد سزای آن را خواهد دید.
این دو آیه اصل «عدالت» را در جامعۀ واحد جهانی مهدوی (عجل الله تعالی فرجه) فراز می کنند که در آن جامعه حق هیچ کسی ضایع نمی شود؛ قدرها شناخته می شوند؛ صلاحیت ها برای همگان روشن شده و کارها به کاردان ها سپرده می شود؛ جائی برای پارتی بازی ها نمی ماند. فقط ایمان و تخصص معیار می گردد. و این ویژگی سوم آن انقلاب است.
تقدیر و تأویل: درست است؛ تفسیر بنده نیازمند یک «تأویل و تقدیر» است که کلمۀ «جامعه» را مقدر کرده و «ارض» را به معنی جامعۀ کل کرۀ زمین، معنی می کنم. اما تفسیر آقایان علاوه بر این که با اصل و اساس معاد سازگار نیست، نیازمند تأویل ها و تقدیرهای متعدد است:
1- تأویل صدور به خروج از زیر زمین.
2- تأویل وحی به وحیی که به کرۀ زمین یا به مواد، خاک، سنگ و آب کرۀ زمین، شده است. نه وحی به معنی دین، مکتب و نبوت.
3- تأویل اخبار به اخباری که زمین بی جان و بی زبان، آن ها را سرایش می کند. درست است اگر خداوند بخواهد زمین هم می تواند به سرایش اخبار بپردازد اما این برداشت نیازمند قرینه و قراینی است که این معنی را اثبات کند. والاّ نمی توان این گونه معنی کرد.
قضاوت در جامعۀ واحد جهانی: اصل مهم در این بحث این است که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله) به ظاهر حکم می کرد و می فرمود: «إِنَّمَا أَقْضِي بَيْنَكُمْ بِالْبَيِّنَاتِ وَ الْأَيْمَانِ»:[4] من در میان شما بر اساس شهادت شاهدها و سوگندها داوری می کنم. اما امام زمان (عجل الله تعالی فرجه) به باطن امور قضاوت خواهد کرد، جائی برای ریاکاری و استتار خیانت ها نخواهد بود. و این پیام حدیث های فراوان است دربارۀ جامعۀ پس از ظهور که دو آیه آخر به این اصل توجه می دهند: «فَمَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ خَيْراً يَرَهُ- وَ مَنْ يَعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّةٍ شَرًّا يَرَهُ» و اگر چنین نباشد و باز هم عرصه برای ریاکاری ها، پارتی بازی ها و استتارها، باز باشد چه فرقی میان جامعۀ امروز جهان با جامعۀ آن روز خواهد بود؟
مسئلۀ «منجی» که وعدۀ همۀ ادیان، و امروز مورد یقین قدرت های مستکبر شده و به شدت می کوشند که از ظهور موعود پیشگیری کنند، و نیز فلسفۀ وجودی این مسئله و فلسفه وجودی خود شخص منجی، غیر از برچیدن ریا و استتارها، و ادعاهای نامشروع، چیز دیگری نیست. و پیام «يَمْلَاءُ الارْضَ قِسْطَاً وَ عَدْلًا كَما مُلِئَتْ ظُلْماً وَ جَوْراً» بدون حذف ریا کاری ها و استتارها، امکان عملی ندارد.
حدیث: موضوع سخن سورۀ زلزال است که مطابق تفسیر آقایان زلزلۀ معادی و زلزلۀ مادی کره زمین است، و مطابق تفسیر بنده، زلزلۀ اجتماعی جامعۀ جهانی است. اکنون ببینیم کدامیک از این دو تفسیر مورد تأیید احادیث هستند؟
در تفسیر «نور الثقلین» 20 حدیث دربارۀ این سوره آمده است، در هیچکدام از آن ها تعیین نشده که مراد از زلزله، زلزلۀ طبیعی است یا اجتماعی، برخی از آن ها به آیه «إِنَّ زَلْزَلَةَ السَّاعَةِ...» ناظر هستند، نه به این سوره. در برخی دیگر دربارۀ محاسبۀ محشر سخن آمده و دو آیه اخیر شاهد آورده شده که در محشر ذره ذرّۀ اعمال محاسبه خواهد شد. بدیهی است که مصداق اعلای این دو آیه محاسبات محشر خواهد بود. اما این «استشهاد» است که حدیث برای محاسبات محشر، این دو آیه را شاهد می آورد و نمی فرماید که مراد از این آیه ها فقط چگونگی محاسبات محشر است.
و دو حدیث از امیرالمؤمنین علیه السلام آمده که می فرماید: این منم که آن روز به زمین خواهم گفت: چه شده است بر تو؟ و زمین خبرهایش را سرایش خواهد کرد. این حدیث ها تفسیر بنده را تأیید می کنند؛ مراد آن حضرت، فرزندش مهدی است نه شخص خودش. این تعبیر در حدیث های متعدد آمده است که امام کارهای ائمّه (علیهم السلام) را به خودش نسبت می دهد.
برخی ها این حدیث ها را به «رجعت» معنی می کنند. اما باید گفت: رجعت و سؤال قبر دو عقیده از عقاید مسلّم شیعه است، لیکن در کمّ و کیف این دو موضوع هیچ چیزی نمی دانیم و تفسیر هر حدیث به رجعت، بدون دلیل، نادرست است. مطابق این دو حدیث، مراد از «انسان» در آیه، امام است که بر وضعیت موجود جامعه اعتراض کرده و می گوید: چه شده بر تو؟ چرا چنین هستی؟ باید وضعیتت عوض شود. انقلاب را به راه می اندازد و همه جا پر از اخبار انقلاب می گردد.
پرسش: اگر خود امام زمان علیه السلام بر باطن امور حکومت و داوری خواهد کرد، استانداران، فرمانداران و دیگر مجریان امور که توان علمی او را ندارند چگونه به باطن امور حکم خواهند کرد؟
پاسخ این پرسش را حدیث داده است: «خداوند در زمان قیام قائم ما به سمع و بصر شیعیان ما، امکان برد بیشتری می دهد؛ قائم با آنان سخن می گوید و آنان می شنوند و به او نگاه می کنند بدون این که پیکی در میان او و آنان باشد».[5] عصر او عصر رایانه های پیشرفتۀ ریز و درشت خواهد بود و برنامه های اجرائی مدیران در سامانه ها حتی مورد به مورد مشخص خواهند بود. زمانی غرب زده های مدعی روشنفکری این باورهای شیعه را نمی پذیرفتند، اکنون علاوه بر حضور عینی رایانه ها، خود قدرت های مستکبر به آن باور دارند و در صدد پیشگیری از این جامعۀ جهانی مبتنی بر «عدالت»، هستند.
اسلام و مبانی مدیریت،ص424-430
[1] تفسیر موضوعی قرآن کریم؛ معاد در قرآن (ج 5) ص 242.
[2] برای مسئلۀ «جایگاه بهشت» رجوع کنید به کتاب «تبیین جهان و انسان» در سایت بینش نو www.binesheno.com
[3] آیۀ 1 سورۀ حج.
[4] کافی ج 7 ص 414.
[5] کافی (روضه) ص 201، ط دار الاضواء.
دین آری، اجراء نه: در تاریخ و سرگذشت ادیان، یک عنصر قوی از اندیشۀ خوارج بوده است؛ خوارج می گفتند: حکم از آن خداوند است خواه حکم تکوینی- که سرنوشت همه چیز و همه کس در اختیار اوست- و خواه حکم تشریعی. و نتیجه می گرفتند که مردم در عمل به احکام تشریعی و رفتارهای فردی و اجتماعی نیازمند مدیریت با ماهیت دولت، نیستند.
اما دربارۀ امّت های پیشین، آنچه بعینه مشهود است، این است که امّت ها می گفتند: دین آری، و حکم و احکام در اختیارات خداوند است. و نتیجه می گرفتند که اجراء و مدیریت جامعه، از آن خودمان است. و بسیار اندک رخ داده[1] که اجراء را نیز به دست دین و خدا بسپارند. بدیهی است که در این صورت، دین باید مطابق تمایلات «قدرت» تفسیر شود. و برآیند دین با این چنین دولتی، غیر از تحریف دین فرآیندی نخواهد داشت و نداشته است.
با صرفنظر از گرایش ها و بینش ها، و بدون طرفداری از دین، و از دیدگاه صرفاً «واقعیت» نه از دیدگاه «حقیقت»، باید گفت: انسان در عینیت تاریخ به طور کاملا «متناقض» عمل کرده است؛ هم دین را پذیرفته و هم آن را رد کرده است.
هیچ دینی نمی تواند به «عدم ضرورت دولت» معتقد باشد؛ دربارۀ هر چیزی سخن بگوید تنها دربارۀ مدیریت جامعه، ساکت باشد. چنین چیزی دربارۀ ادیان، امکان ندارد، مگر این که خودمان را فریب دهیم و یک تعریف نادرست از دین ارائه بدهیم؛ نادرستی که به نادرستی آن آگاهیم، و این دیگر تناقض نیست، خود فریبی است، آنهم نه خود فریبی «صرفاً فردی»، بل خود فریبی شخصیت جامعه است که در این موضوع هیچ صداقتی با خود ندارد.
اگر انسان ها هیچ دینی را نمی پذیرفتند دچار این تناقض عظیم و خود فریبی سترگ نمی شدند.
انسان هنوز هم در کشمکش است؛ کشمکش روح غریزه با روح فطرت؛ انگیزش های فطری، او را دین گرا و دین دار می کند، و انگیزش های غریزی او را از عمل به دین، باز می دارد. و همیشه دربارۀ دولت، غلبه با روح غریزه بوده است.
حتی در فردیت خودمان هر کدام- کم یا بیش- مشاهده می کنیم که «دین نظری» را به خوبی (و با شیرینی، شوق و شعف که در درون مان احساس می کنیم) می پذیریم، اما در عمل از آن فاصله می گیریم. و «دولت غیر امامتی» از همین عنصر غریزی که همۀ مان داریم، نشأت می یابد.
عرض کردم این بحث با صرفنظر از گرایش ها، بینش ها و بدون طرفداری از دین، و فقط از دیدگاه واقعیت و شناخت واقعیت ها، بررسی می شود ؛ این یک واقعیت است که مردمان جهان در طول تاریخ دین را پذیرفته اند. و این نیز یک واقعیت است که به همان «پذیرفتۀ خودشان» فرصت عمل دربارۀ دولت نداده اند.
اکنون داوری با نویسندۀ این دفتر نیست، با خوانندۀ محترم است که کدامیک از این دو واقعیت را «خطای بشریت» می نامد. در هر کدام از طرفین این قضیّه که قرار گیرد در واقع انسان را محکوم کرده است.
قرآن در جانب روح فطرت ایستاده و می گوید: «وَ جَعَلُوا لَهُ مِنْ عِبادِهِ جُزْءاً إِنَّ الْإِنْسانَ لَكَفُورٌ مُبين»:[2] آن ها در برابر خدا برای بندگانش جزئی (حقی) قائل شدند، انسان کفر ورز آشکار است.
اسلام و مبانی مدیریت،ص358-359
http://www.binesheno.com/Files/books.php?idVeiw=2858&level=4&subid=2858#_ftn5
[1] مانند دولت داود و سلیمان.
[2] آیۀ 15 سورۀ زخرف.
نبوت: باید به صراحت و بدون هر تسامحی گفت: اسلام تعیین امامت را فقط از آن خداوند می داند: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ».[1] باور به نبوت یعنی باور به این که خداوند با انسان ها دو نوع رابطه دارد:
۱- رابطۀ آفریننده و آفریده.
2- رابطه نبوّتی.
و «دین» غیر از این، معنائی ندارد. و در رابطۀ نبوتی اعلام می کند که: «اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ»: خداوند دانا تر است که رسالتش را در چه کسی قرار می دهد. و این دقیقاً مانند آفرینش، در اختیار خداوند است.
امامت جنبۀ اجرائی نبوت است، زیرا که نبوت بدون امامت، بی فایده می شود. و هر پیامبری امام است مگر در جائی که دو پیامبر در کنار هم باشند مانند موسی و هارون، در این صورت تنها یکی شان سمت امامت را دارد و دیگری سمت معاونت دارد و امام نیست. پس آیه «اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَهُ» شامل تعیین امام نیز هست.
اسلام و مبانی مدیریت، 354-355
[1] آیۀ 124 سورۀ انعام.
ایدئولوژی: طبیعی است که علم برای عمل است؛ برای تنظیم برنامۀ عملی، اما ماکس وبر آمد و علم را از این مسئولیت آزاد کرد و شعار «علم ایدئولوژی نمی دهد» را در شیپور جهانِ علم دمید؛ علم عمل را می دهد اما بدون ایده.
این سخن یعنی علم «ایدۀ فردی» را می دهد اما برای جامعه ایده نمی دهد. مبنای این سخن همان «انکار شخصیت جامعه» است که نادرست است.
شگفت است؛ این شعار با استقبال گرم محافل علمی رو به رو گشت با این که بر خلاف بدیهیات اولیه بود. چرا؟ چرا این شعار (که علم را سترون و علما را افراد بی خاصیت، و زحمات کار علمی را بیهوده گرائی می کرد و سرنوشت انسان و جامعه را به دست جاهلان می سپرد) مورد استقبال همان علما قرار گرفت؟
آیا این شعار ماکس وبر جامعه شناس، خود نیازمند یک جامعه شناسی در جامعۀ آن روز نیست؟ جامعۀ آن روزی به ویژه جامعۀ پژوهشگران، چه شرایطی و وضعیتی داشت که شعار ماکس وبر، برای شان به مثابۀ مائدۀ آسمانی گشت؟ چه چیزی در آن بود؟ کدام مشکل فکری اهل علم را حل می کرد؟
پاسخ این پرسش ها آسان است؛ این شعار، علم و علما را از سرافکندگی می رهانید؛ هم علم سرافکنده بود و هم علما زیرا عملاً و به طور محسوس و روشن نتوانسته بودند راهی برای مدیریت انسان و جهان در پیش روی بشر بگذارند، علم شکست خورده بود. شعار ماکس وبر یک «فرار قهرمانانه» بود؛ فرار دانش و دانشمند از مسئولیت مدیریت.
تجربۀ «ایسم»های مختلف و شکست همۀ آن ها زمینۀ اجتماعی را برای چنین فراری آماده کرده بود؛ زمینۀ «انفعال بزرگ» در تاریخ علم.
دیرپائی این شکست و تداوم آن موجب می گشت که هرازگاهی دستی به سر و صورت آن شعار کشیده شود؛ ابرام ها در آن رخ دهد تا اندیشۀ بشر، به عقیم بودن و سترونی علم، به نحوی باور کند. و نیز دانشمند را که در ذات و نهاد او جایی برای «علم عقیم» نیست، از سوالات باز دارد. سرانجام نوبت به پوپر رسید که اساساً علمیّت علوم انسانی را انکار کرد و دیگران را حتی از زحمت اخته کردن علم نیز معاف داشت.
بهرۀ پست مدرنیسم به این معنی را، کسینجر برد؛ راه برای غریزۀ استکباری مستکبرین باز شد، راهی که در سرتاسر تاریخ بشر باز بود و اینک با بلدوزری به نام علم نیز راهش بازتر و توجیه پذیرتر می شود.
علم هم عقیم گشت و هم نتیجه بخش، تناقض شگفتی! علم برای انسانیت عقیم اما برای سلطه و ستم برای انسان ها نتیجه بخش!!! علمی که نسبت به مدیریت انسانی، سترون اما نسبت به مدیریت سلطه، خیلی هم کارساز!!!
علم آن است که ابطال پذیر باشد. این سخن به طور «فی الجمله» درست است، زیرا علم بشر هرگز به حد «مطلق» نخواهد رسید، فقط علم خدا مطلق است، پس علم همیشه با نوعی از نقص و جهل همراه خواهد بود و پویائی علم یعنی همین. اگر انسان از «ابطال فی الجمله» فارغ باشد، علم ترمز می کند و از پویائی باز می ماند. لیکن پوپر خواستار «ابطال پذیری به طور بالجمله» است؛ به نام اندیشه و علم، اساس علم و اندیشه را از بین می برد.
فوکویاما: تحمل پوپریسم برای چیزی که «اندیشه» نامیده می شود، سنگین و جان فرسا بود، فوکویاما آمد و گفت: علم، علم است و نتیجه بخش هم هست، و این ما هستیم که باید توقع مان را محدود کنیم. علم همین است که همین نتایج را داده است و بیش از این نباید توقع داشت: پایان تاریخ.
او می گوید: دورۀ پست مدرنیسم نیز به سر آمده است، و دیگر دورۀ دیگری پیش نخواهد آمد و تاریخ در این جریان به پایان خود رسیده است.
هانتینگتون: سرافکندگی دانش و دانشمند در ناتوانی مدیریت انسان و جامعۀ انسانی، و جنگ های بزرگ و کوچک؛ کشت و کشتار های عریض و طویل و مداوم، نه به وسیلۀ وبریسم و نه به وسیله زائیچه هایش از آن جمله پوپریسم، از بین نرفت. هانتینگتون آمد و گفت: اساساً جنگ چیز لازم و در پیشرفت انسان علّیّت دارد؛ جنگ یکی از ابزارهای مهم مدیریت است.
پست مدرنیسم (با گونه های پیشنهادی مختلفش) غیر از واکنش و انفعال، و سرانجام پذیرش شکست علم و اندیشه و توجیه آن، چیزی نیست.
ندای دیگر- که از زمان ماکس وبر و از آن روز که او سخنرانی «پیامبر و عوام فریب» را کرد- به این روند طولانی مدت انفعال کمک کرد و می کند و آن، این است که: گزاره های دینی مطلق است و نمی توان روی آن ها کار علمی کرد.
این ندا دربارۀ مسیحیت درست است، اما اسلام از انسان می خواهد همۀ گزاره های اصلی و فرعی دین را با اندیشه و علم بررسی کند، و در این صورت است که اولاً آن ها را با صورت و ماهیت علمی می پذیرد. و ثانیاً حتی شناخت ماهیت پیام گزاره ها نیز مدرّج است و درجاتش پایانی ندارد. پایانش فقط علم خداوند است.
قرآن:«قُلْ رَبِّ زِدْني عِلْماً».[1] وقتی که این دستور را به پیامبرش که اعلم انسان ها است، می دهد راه دیگران مشخص تر می شود.
و: «رَبِّ هَبْ لي حُكْماً وَ أَلْحِقْني بِالصَّالِحين»:[2] پروردگارا به من علم و دانش بده و مرا به صالحان ملحق کن.[3]
توضیح: 1- حکم در این آیه، به معنی «یقین خالی از ظن و حدس» است؛ علمی که یقین آور باشد.
2- صالحین: آنان که زندگی شان بر اساس یقینیات باشد نه حدسیات.
اسلام و مبانی مدیریت، ص336-339
[1] آیۀ 114 طه.
[2] آیۀ 83 سورۀ شعراء.
[3] در این آیه «حکم» یعنی داوری عقلانی در «هست ها و نیست ها»، در «بایدها و نبایدها»؛ گزارۀ صحیح صادر کردن در شناخت. و «حکمت» نیز از این ریشه است.
...پست مدرنیسم یک واکنش است، از 1910 (میلادی) به تدریج طلایه های واماندگی و ناتوانی علوم انسانی غربی پدیدار گشت که علم با همۀ پیشرفت هایش از مدیریت انسان و مدیریت جامعۀ جهانی عاجز است؛ دو جنگ جهانی رخ داد؛ سلاح اتمی نیز به کار گرفته شد. واکنش و انفعال در برابر این واقعیت، سرانجام به پوپریسم رسید.
ریشۀ کهن این واکنش: علوم انسانی غربی از آغاز در همان رنسانس، ماهیت منفعل داشت؛ انفعال در برابر تعبّدیات کلیسا که با فکر انسان به طور تعبدی برخورد می کرد که روش و متدش بشنو و بپذیر بود؛ فاقد هر نوع تبیین و توضیح. مسیحیت آن روز یک آئین همه بُعدی بود که همۀ کلیات و جزئیات زندگی انسان را تعیین می کرد بدون کوچکترین تبیین، تنها یک جمله داشت: خدا گفته، یا عیسی گفته پس باید بپذیری.
جامعۀ غربی به شدت تشنۀ چون و چرا بود؛ اندیشه دیگر تحمل تعبدگرائی را نداشت که رنسانس آمد؛ دیوارهای زندان تعبد فرو ریخت، این زندانی آزاد شده مانند سیلی که سد را شکسته باشد طوفانی به راه انداخت با همۀ خاصیت افراط و تفریطی طوفان. به حدی که توصیفات نیز به عنوان تبیینات و تحلیل علمی، شناخته شد. و انسان تعریف شد: حیوان برتر.[1]
در انسان شناسی و علوم انسانی، بومیان وحشی فلان جزیرۀ دور افتاده به عنوان انسان اصیل شناخته شد، داروینیسم فرهنگی و فرویدیسم از آن متولد گشت. زیرا باید به سرعت و به زودی جای خالی تعبدیات کلیسا پر می شد.
در اثر تعریف نادرست از انسان و غفلت از روح فطرت، علوم انسانی غربی از آغاز مضطرب بود و هست، خود را به این دیواره و آن دیواره می کوبید و می کوبد که امروز سرانجامش پست مدرنیسم گشته است.
اما آنچه برای ما مهم و حیاتی است این است که پژوهشگران و دانشمندان ما باید خودشان را از فضای انفعالی غربی خارج کنند. زیرا اسلام یک دین تعبدی نیست؛ بل اسلام هر باور بدون تبیین را مردود و باطل می داند، آن همه آیه های قرآن دربارۀ عقل و فکر، و آنهمه آیه ها در نکوهش پذیرش تعبدی که در قرآن آمده. در نظر اسلام نکوهیده ترین و منفورترین سخن همان بشنو و بپذیر است.
در اسلام جائی برای پذیرش تعبدی نیست، دربارۀ همه چیز به اندیشه، علم و شناخت دعوت می کند. علاوه بر قرآن، نهج البلاغۀ اسلام سرتاسر تبیین است؛ تبیین جهان و انسان. و همچنین است احادیث دیگر شخصیت های اهل بیت (علیهم السلام)، حتی همین عبارت علیه السلام که من همیشه به دنبال عنوان اهل بیت می آورم.
اسلام فقط در مورد فقه تعبدگرا است آنهم اولاً بیشتر در بخش عبادات، و ثانیاً تعبدی است که پشتوانۀ علمی تبیینی دارد، در دیگر علوم انسانی و نیز علوم تجربی، از تعبد متنفر و بیزار است.
اسلام و مبانی مدیریت، ص335-336
[1] رویکرد رنسانس ابتدا به سوی یونان باستان بود؛ حیوان برتر در حیوان ناطق که در تعریف یونانی بود، ریشه داشت.
در متد شناخت قرآن و اهل بیت (علیهم السلام) گزارههای اولیۀ علوم انسانی از علوم تجربی زاده می شوند. و لذا قرآن اولین و ارجمندترین جایزه را به دانشمندان تجربی می دهد و در میان علوم تجربی اولویت را به «مواد شناسی» و «زمین شناسی» می دهد. زیرا این دو، مقدم بر دیگر پدیده هائی هستند که میتوانند موضوع پژوهش تجربی شوند: «أَ لَمْ تَرَ أَنَّ اللَّهَ أَنْزَلَ مِنَ السَّماءِ ماءً فَأَخْرَجْنا بِهِ ثَمَراتٍ مُخْتَلِفاً أَلْوانُها وَ مِنَ الْجِبالِ جُدَدٌ بيضٌ وَ حُمْرٌ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُها وَ غَرابيبُ سُود- وَ مِنَ النَّاسِ وَ الدَّوَابِّ وَ الْأَنْعامِ مُخْتَلِفٌ أَلْوانُهُ كَذلِكَ إِنَّما يَخْشَى اللَّهَ مِنْ عِبادِهِ الْعُلَماءُ»:[1] آیا نمی بینید خداوند از آسمان آبی فرو فرستاده که به وسیلۀ آن میوه های مختلف (از زمین) برون آورده، و از کوه ها نیز لایه هائی آفریده شده سفید و سرخ و رنگ های مختلف و گاه به رنگ کاملاً سیاه- و از انسان ها و جنبندگان و چهارپایان انواعی با رنگ ها و گونه های مختلف نیز این چنین. از بندگان خدا تنها دانشمندان در برابر خدا خشیت (سزاوارترین خشیت) را دارند.
توضیح: با توجه به این که در همۀ آنچه در این دو آیه شمرده شده اند، به «چرائی گوناگونی» آن ها توجه می دهد، اهمیت مواد شناسی و زمین شناسی بیشتر می شود. و نیز سخن در انسان نیز به محور مسائل جسمی و فیزیولوژیک می چرخد و در این جا هیچ مسئله ای راجع به علوم انسانی مطرح نیست.
حتی همین دو آیه، تبیین را می خواهند، نه اثبات را. اگر تبیین دچار اشکال و انحراف نباشد، ثبوت را می دهد و جائی و نیازی برای اثبات نمی ماند.
اما در این جا مطلبی هست که نباید از آن گذشت: اثبات گرائی ای که نماد آن پوزیتیویسم است، با ماهیت خودش، منافاتی با متد اسلام ندارد.
ماهیت اثبات گرائی پوزیتیویسم: این اثبات گرائی «واکنش دوم» بود در برابر «تعبّد گرائی» کلیسا که از انسان ها می خواست همه چیز را به طور چشم بسته از زبان کلیسا بشنوند و بپذیرند.
واکنش اول: پس از نهضت رنسانس به ویژه با رواج منطق و متد «بیکن»، طوفان حس گرائی، نه فقط تعبدگرائی کلیسا را محکوم می کرد، بل می رفت همۀ جنبه های انسانی را از زیست انسان حذف کند.
واکنش دوم: در برابر واکنش اول بود که اگوست کنت و همفکرانش موضع گرفته و گفتند: می توان علوم انسانی را نیز با متد واقعگرائی تحلیل کرد و موضوعات انسانی را به طور غیر متعبدانه و نیز غیر بیکن گونه، تفسیر، تحلیل و مستدل کرد.
با صرف نظر از برخی ابعاد پوزیتیویسم، این شیوه با شیوۀ منطق و متد قرآن و اهل بیت علیهم السلام، در اصل واقعگرائی، سازگار است.
اسلام و مبانی مدیریت،ص327-328
[1] آیه های 27 و 28 سورۀ فاطر.
...تردیدی نیست که هر نوع «عمل شناخت»، سرانجام باید به مرحلۀ اثبات برسد؛ اثبات برای خود شناسنده و اثبات به دیگران. لیکن هر موضوع شناخت نیازمند «عمل شناخت» نیست؛ موضوعاتی هستند که برای انسان خود به خود شناخته شده اند؛ از باب مثال: گزارۀ «من هستم» هیچ نیازی به عمل شناخت ندارد. نه فقط ذاتاً بدیهی است بل بر پایه یک سری بدیهیات دیگری نیز است که آن ها نیز نیازمند عمل شناخت نیستند.
این که دکارت پایۀ فلسفه اش را «من هستم چون فکر می کنم» قرار داده، مصداق یک دور است؛ اگر در هست و نیست «من» تردید باشد، جائی برای تکیه بر «فکر می کنم» نیست. زیرا «فکر» معلول «من» است، تردید در «من» عین تردید در «من فکر می کنم» است.
دکارت بر منطق ارسطوئی اشکال می گیرد که: نتیجۀ قیاسهایش یا در صغرایش هست و یا در کبرایش، هیچ نتیجۀ تازه ای نمی دهد. اما این سخن خودش نیز هیچ نتیجۀ جدیدی نمی دهد و تکرار همان «من» است.
بنابراین گزاره هائی از قبیل «من فکر می کنم»، «من شناخت می کنم»، «هر چه در این جهان هست موضوع شناخت من است»، «باید برای هر چیز یک شناخت دست و پا کنم»[1] و... هیچ کدام نیازمند عمل شناخت نیستند.
و از جانب دیگر: موضوعاتی هستند که طوری در حیات فردی و اجتماعی انسان حضور دارند که اگر آن ها از انسان منها شوند نتیجه مساوی می شود با غیر انسان، از قبیل: خدا هست، خانواده ضرورت دارد، باید در جامعه زیست، قبح ذاتی برخی رفتارها و حسن ذاتی برخی دیگر. اسلام این قبیل گزاره ها[2] را «معلوم بالفطره»[3] می نامد و آن ها را نیازمند عمل شناخت در اصل «هست و نیست» شان، نمی داند، و مسلّم بودن شان را مورد توافق همۀ انسان های سالم می داند. و هرگز در مقام اثبات آن ها بر نمی آید.
به زیر سوال رفتن این معلومات بالفطره را انحراف می داند؛ انحراف در اثر نقص و بیماری و یا انحراف در روند علمی.
پس می ماند «اثبات در محاورات و مناظرات علمی». در این مسیر نیز موضع گیری اثباتی را دوست ندارد، بل بر اساس همان بدیهیات اولیه از موضع واقع گرایی به تبیین هر موضوع می پردازد، آن گاه ابطال خواهی می کند. از «مراء» و جنگ نظرها هم پرهیز می کند و هم پرهیز می دهد. زیرا این درگیری به نتیجه ای نمی رسد، و پروندۀ تاریخ علم نشان داده که به جائی هم نرسیده است[4] و بن بستی که امروز گریبان گیر مدیریت جامعه ها و جامعۀ جهانی شده بهترین و فرازترین گواه آن است.
سقراط نیز این متد را داشته است که دست طرف را بگیرد و پیش ببرد تا او خود به واقعیت برسد. اما این شیوه را تنها در علوم انسانی و مسائلی که با سوفسطائیان در آن ها درگیر بوده به کار می گرفت؛ هستی شناسی او از شناخت اجتماعیات زاده می شد و می گفت: پس جهان واقعیت دارد، انسان واقعیت دارد و…[5]
اسلام و مبانی مدیریت،ص 325-327
[1] اصطلاح دست و پا کنم؛ به خاطر این است که انسان در موارد بسیاری حس شناخت خود را با خرافات اقناع می کند.
[2] و در رأس آن ها «من هستم» را. و نیز «خدا درکی» را معادل «خود درکی» می داند.
[3] این با آنچه کانت «معلومات قبل از تجربه» می نامد فرق دارد. مراد او تنها «معلومات بالغریزه» است گرچه گاهی با «معلومات بالفطره» می آمیزد. او فطرت را نمی شناسد.
[4] توجه: در علوم انسانی.
[5] البته این دربارۀ آن سقراط است که تاریخ علم به ما معرفی می کند، و اگر او سبک اندیشۀ دیگری داشته و به ما گزارش نشده، چیز دیگر است.
|
|