|
مکتب اهل بیت(ع) بینشی نو
|
||
|
اندیشه های آیة الله مرتضی رضوی |
آنان كه آثار صوفيه به ويژه آثار محى الدين را مطالعه مى كنند دو گروه اند:
الف: گروهى كه عقل و روح شان با اصول و فرهنگ فلسفه و عرفان قرآن آشنا است. اينان در قبال الفاظ و اصطلاحات و اشعار شيواى صوفيان، به مصداق «بنيان مرصوص»، خود را نمى بازند. زيرا از تبيينات قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) به قدر كافى و گاهى در حد عالى اطلاع دارند.
ب: گروهى كه از اصول و فروع فلسفه و عرفان قرآن و اهل بيت(عليهم السلام) آگاهى لازم را ندارند. اينان باز به دو گروه تقسيم مى شوند:
1) ـ عده اى مى فهمند كه راه و رسم اسلام غير از تصوف است و به خودشان مى گويند: اين من هستم كه از تبيينات اسلام آگاهى كافى ندارم.
2) ـ عده اى ديگر اساساً اعتقاد دارند كه در اسلام دو خلأ بزرگ هست خلأ فلسفه و خلأ عرفان، و بايد به وسيله ارسطوئيات و جوكيات، اين دو خلأ را پر كرد.
اين عده از اين گروه وقتى كه آثار رؤياپردازانه صوفيان را مطالعه مى كنند خودشان را مى بازند و شخصيت فكرى شان عوض مى شود. و اولين اثر شوم اين خودباختگى «كوچك شدن شخصيت ائمه طاهرين» در ضمير ناخودآگاه آنان است كه از همان آغاز پيدايشش شروع مى كند به سرايت بر شخصيت خود آگاه شان. ديگر احاديث و تبيينات اهل بيت(عليهم السلام) در نظرشان كاربردش را از دست مى دهد. در ذهن آنان امامان(عليهم السلام) افرادى تصوير مى شوند كه زندگى كرده اند گاه گاهى هم سخنانى را گفته اند. اينان دچار نوعى بى اعتنائى، دستكم نوعى كم اعتنائى نسبت به اهل بيت(عليهم السلام)، مى شوند.
يكى از عاشقان رهرو، و عرفان پردازان صدرائى به من گفت: اين همه اهل بيت، اهل بيت نگو، همه چيز كه با اهل بيت حل نمى شود.
و ده ها فرد ديگرشان به من گفته اند: اگر فلسفه ارسطوئى و صدرائى را نداشته باشيم در مقابل اروپا با چه ابزارى پاسخ گو باشيم. كه پاسخ اين فكر كوچك را در مقالات مقدماتى اين كتاب داده ام.
مسئله خيلى روشن است آنان كه به فصوص و فتوحات و مثنوى و ساير آثار صوفيان مستعد و نابغه مشغول اند هم به طور ناخودآگاه و هم به طور خودآگاه مى بينند كه اين متون به تبيين همه چيز پرداخته اند و سخن ناگفته و مسئله اى را (به نظر خودشان) حل نشده باقى نگذاشته اند يك دين كامل را تبيين كرده اند بدون اين كه كلمه اى و ذرّه اى از دوازده امام و حضرت زهرا(عليهم السلام)، آورده باشند. پس چه نيازى به اين ها هست.
بنا و بنياد و اساس تصوف بر همين است و بس. همان طور كه از اول اين كتاب تا اين جا مشاهده كرديم.[محی الدین در آینه فصوص] تصوف با روح ليبراليستى خودش با هر مسلك و ملتى در صلح و آشتى است و شعارش «پاى وحدت بر سر كفر و مسلمانى زديم» است، مگر با مكتب اهل بيت و خود اهل بيت. كسى كه كوچك ترين آگاهى در «انديشه شناسى»، «روال و سبك شناسى» و «جامعه شناسى» داشته باشد اين واقعيت را فرازتر از كوه اورست، مشاهده مى كند.
حتى صوفيانى كه به حق يا به نا حق «على اللّهى» ناميده مى شوند باز كارى و رابطه اى با ديگر امامان، ندارند.
كم لطفى از جانب برخى از سروران است كه با همه اشتغال به راه و روش و متون صوفيان گاه گاهى سخن از اهل بيت(عليهم السلام) هم به ميان مى آورند. اگر اندكى توجه كنند در مى يابند كه دارند جمع «بين الضدين» بل جمع «بين المتناقضين» مى كنند. و سران صوفيه از جمله محى الدين، با اين كار سروران، كاملاً مخالف و به شدت از دست شان عصبانى هستند.
امكان ندارد با همان زهرى كه امام حسن(عليه السلام) را كشتند، امام حسن(عليه السلام) را درمان كرد. مسئله درست شبيه اين مسئله است... .
منبع:محی الدین در آینه فصوص جلد اول ص270-271
محى الدين و تقيه: بعضى از عزيزان مى گويند محى الدين در جاهائى كه بر عليه اصول تشيع سخن گفته، تقيه كرده است و گرنه او يك شيعه ششدانگ است. اين عزيزان نه تصوف را شناخته اند و نه محى الدين را. هر صوفى اگر قطب است شخصاً غاصب ولايت است و اگر مريد قطب است مريد غاصب است حتى اگر در ظاهر مدعى تشيع باشد. درست مانند غصب خلافت.
در اين بين تنها يك فرد است كه شخصيت پيچيده دارد و داورى در مورد او دشوار است و او شمس تبريزى است كه مى توان گفت او اساسا صوفى نبوده عمداً در سلك آنان در آمده بود تا تزلزلى در آنان ايجاد كند. در واقع او يا صوفى نبوده و يا شيعه نبوده است، تشيع و تصوف درست مانند آب و آتش هستند.
وآنگهى به فرض پذيرش تقيه در «فتوحات مكيه»، در فصوص جائى براى تقيه نيست زيرا بنابر ادعاى محى الدين فصوص مكاشفه نيست بل وحى منزل است و خدا در هيچ كدام از كتاب هاى مُنزلش تقيه نكرده است. يك امام يك پيامبر شايد تقيه كند اما خدا تقيه نمى كند.
معلوم نيست بعضى ها چه نيازى به محى الدين و كتاب هاى او (اين انبان هاى تخيلات) دارند و چه حقيقتى در خلال اين اباطيل، يافته اند كه به هرشكل و به هر صورت مى خواهند با وصله و پينه هم كه شده از اين گستاخ ولايت سوز، دفاع كنند.
همان ص314
|
|